شعر از عطار نیشابوری
درود بر خوانندگان این مطلب.
یک شعر از عطار نیشابوری هست که جدیدا حفظ کردم و بنظرم قشنگه رو می خوام براتون بنویسم:
به دام افتاد روباهی سحرگاه/به روبه بازی اندیشید در راه
که گر صیاد بیند همچنینم/دهد حالی به گازر پوستینم
پس آنگه مرده کرد او خویشتن را/ز بیم جان فرو افکند تن را
چو صیاد آمد او را مرده پنداشت/نمی یارست روبه را کم انگاشت
ز بن ببرید حالی گوش او لیک/که گوش او به کار آید مرا نیک
به دل روباه گفتا: ترک غم گیر/ چو زنده مانده ای ک گوش کم گیر
یکی دیگر بیامد گفت: این دم/زبان او به کار آید مرا هم
زبانش را برید آن مرد ناگاه/نکرد از بیم جان یک ناله روباه
دگر کس گفت: ما را از همه چیز/به کار آید همی دندان او نیز
نزد دم تا که آهن در فکندند/به سختی چند دندانش بکندند
به دل روباه گفتا: گر بمانم/نه دندان باش و نه گوش و زبانم
دگر کس آمد و گفت: اختیار است/دل روبه که دردی را به کار است
چو نام دل شنید از دور رباه/جهان بر چشم او شد تیره آنگاه
به دل می گفت: با دل نیست بازی/کنون باید به کارم حیله سازی
بگفت این و به صد دستان و تزویر/بجست از دام همچون از کمان تیر
حدیث دل حدیثی بس شگفت است/که در عالم حدیثش بر گرفته است
عطار نیشابوری