سهراب سپهری، آب
من بازگشتم با یک شعر از سهراب سپهری از کتاب -هشت کتاب سهراب سپهری- هست و من با این شعر خاطره دارم و می خواهم اینجا ثبتش کنم تا شما هم از خواندن آن لذت ببرید. چه قبلا خوانده بودید چه نه.
آب را گل نکنیم:
در فرودست انگار، کفتری می خورد آب.
یا که در بیشه ای دور، سیره ای پر می شوید.
یا در آبادی، کوزه ای پر می گردد.
آب را گل نکنیم:
شاید این آب روان، می رود پای سپیداری، تا فرو شوید اندوه دلی.
دست درویشی شاید، نان خشکیده فرود برده در آب.
زن زیبایی آمد لب رود،
آب را گل نکنیم:
روی زیبا دو برابر شده است.
چه گوارا این آب!
چه زلال این رود!
مردم بالادست، چه صفایی دارند!
چشمه هاشان جوشان، گاو هاشان شیر افشان باد!
من ندیدم دهشان،
بی گمان پای چپر هاشان جا پای خداست.
مهتاب آنجا، می کند روشن پهنای کلام.
بی گمان در ده بالا دست، چینه ها کوتاه است.
مردمش می دانند، که شقایق چه گلی است.
بی گمان آنجا آبی، آبی است.
غنچه ای می شکفد، اهل ده با خبرند.
چه دهی باید باشد!
کوچه باغش پر موسیقی باد!
مردمان سر رود، آب را می فهمند.
گل نکردندش، ما نیز
آب را گل نکنیم.
سهراب سپهری